چون بر سر چرخ لاجوردي
شاعر : امير خسرو دهلوي
خورشيد نهاد رو به زردي | | چون بر سر چرخ لاجوردي | برداشت ز فرق دوست سايه | | معشوقهي آفتاب پايه | عذري به هزار لطف درخواست | | بر عزم شدن ز جاي بر خاست | تا پاک دلش ببرده از هوش | | او در سخن و رفيق خاموش | تب لرزه گرفته استخوانش | | حيرت زده مهر بر دهانش | کو را چه شکنجه شد زبان بند | | دانست مسافر خردمند | خاموشي او جواب پنداشت | | انديشهي او خطاب پنداشت | بوسيد و گرفت در کنارش | | لختي کف پاي پر ز خارش | بگشاد عقال و تنگ بر بست | | پس محمل ناقه جست در بست | شاهين برسيد و کبک را برد | | شد بر شتر و زمام بسپرد | خونابهي چشم زو روانتر | | ميرفت و دو چشم خون فشانتر | وان سرو رونده در چمن شد | | چون ماه به برج خويشتن شد | تن از دل و دل ز خرمي دور | | در گوشهي غم نشست مهجور | نامش ميگفت و باز ميگفت | | با شب ز رفيق راز ميگفت | گفت اين غزل از درون پر سوز | | چون خسته شد از دل سيه روز | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}